کافه ای ها

تفریح و سرگرمی

کافه ای ها

تفریح و سرگرمی

مطلبی زیبا از بودا

روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود که مردی به حلقه آنان نزدیک شد و از او پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا پاسخ داد: "آری، خداوند وجود دارد."
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: "آیا خداوند وجود دارد؟" بودا گفت: "نه، خداوند وجود ندارد."اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: "تصمیم با خود توست."در این هنگام یکی از مریدان، شگفتزده عرضه داشت: "استاد، امری بسیار عجیب واقع شده است. چگونه شما برای سه پرسش یکسان، پاسخ های متفاوت می دهید؟"
مرد آگاه گفت: "چونکه این سه، افرادی متفاوت بودند که هر یک با روش خود به طلب خدا آمده بود: یکی با یقین، دیگری با انکار و سومی هم با تردید!"

موفق باشید
رضا بیگدلی مدیر سایت کافه ای ها

داستان پادشاه و کنیزک از کتاب مثنوی

داستان زیر از داستان های بسیار پر معنا مثنوی می باشد امیدوارم از خواندن آن لذت ببرید. رضا بیگدلی

پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او می‌دهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی می‌کنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان می‌کنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه می‌کرد. داروها, جواب معکوس می‌داد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی می‌دانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بوده‌ای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او می‌گوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار می‌آید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را می‌داند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه می‌درخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر می‌آمد. گویی سالها با هم آشنا بوده‌اند. و جانشان یکی بوده است.

شاه از شادی, در پوست نمی‌گنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بوده‌ای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایش‌های لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بی‌خبر بودند و معالجة تن می‌کردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.

عاشقی پیداست از زاری دل          نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا می‌داند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من می‌خواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و می‌پرسید و دختر جواب می‌داد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محله‌های شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان می‌کنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک می‌روید و سبزه و درخت می‌شود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیه‌ها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانواده‌اش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمی‌دانست که شاه می‌خواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیه‌ها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانه‌های طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف می‌شد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون می‌گریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را می‌ریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را می‌کشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را می‌ریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه می‌پیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمی‌گردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازه‌تر می‌کند مثل غنچه.

عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه می‌کند. عشق کسی را انتخاب کن که همه پیامبران و بزرگان از عشقِ او والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.


امیدوارم از خواندن این داستان لذت برده باشید. مهندس رضا بیگدلی

آیا ما گرفتن آلزایمر از تنفس بلورهای مگنتیت به مغز ما؟


یک مطالعه جدید از محققان دانشگاه لنکستر گزارش در حضور نانوذرات مغناطیسی در مغز انسان، احتمالا ناشی از آلودگی هوا. توانایی این ذرات به ایجاد گونه های اکسیژن فعال - با لینک بین این رادیکال ها و بیماری هایی مانند آلزایمر و پارکینسون در سلول های پستانداران، در ترکیب است، باعث دانشمندان به در نظر گرفتن این احتمال که برخی هوا می تواند یک - همچنین به رادیکال به عنوان آزاد اشاره کمک کننده به بیماری های عصبی.یک ماده معدنی که قبلا شناخته شده به بیوشیمیایی توسط موجودات زنده مختلف از جمله باکتریها تشکیل - - در 20 سال گذشته، تحقیقاتی که مگنتیت نشان داده است در حال حاضر در مغز انسان است. اگرچه دانشمندان بر این باورند که به احتمال زیاد از آهن موجود در مغز به طور معمول با عملکرد سرچشمه، این نانوذرات با این حال سمی توجه به ماهیت بسیار مغناطیسی خود را، که باعث استرس اکسیداتیو و یک محیط مساعد برای ایجاد رادیکال های آزاد ایجاد می کند."مگنتیت شامل هر دو فریک (اکسیده) آهن و فولاد (کاهش) آهن است؛ آهن می تواند تشکیل گونه های اکسیژن فعال به دلیل آن ردوکس فعال است کاتالیز،" باربارا ماهر دانشگاه لنکستر و نویسنده ارشد این مطالعه جدید اطلس است.هنگامی که به طور طبیعی در مغز مشاهده شده، نانوذرات مگنتیت زاویه ای در شکل می باشد. با این حال، هنگامی که این ذرات از طریق رویه های با درجه حرارت بالا ایجاد شده - مانند آنها تولید شده توسط موتور خودرو و یا ترمز - شکل خود دایره ای است.در مطالعه حاضر، ماهر و تیم تجزیه و تحلیل طیفی استفاده او را به شناسایی نانوذرات مگنتیت در بافت مغز به دست آمده از 37 نفر از افراد بین سنین سه و 92 سال سن از Mexico City و منچستر. جالب توجه است، بسیاری از ذرات کروی مشاهده و ویژگی های نشان دهنده شکل گیری درجه حرارت بالا برخوردار است."ذرات ما در بر داشت چشمگیر شبیه به نانوکرههای مگنتیت که به مقدار فراوان در آلودگی های موجود در هوا پیدا شده است در مناطق شهری هستند، به خصوص در کنار جاده مشغول هستند، و که توسط احتراق یا گرمای مالشی از موتور خودرو و یا ترمز تشکیل می گوید:" ماهر.مگنتیت کروی در این تحقیق قطر تا 150 نانومتر، که متناسب با مدل استنشاق، ذرات کوچکتر از 200 نانومتر به اندازه کافی کوچک را راه خود را به درون مغز انسان از طریق عصب بویایی پس از در از طریق بینی نفس می داشت."این یافته باز می شود تا راه کاملا جدیدی برای تحقیق در یک عامل خطر زیست محیطی امکان را برای طیف وسیعی از بیماری های مختلف مغز،" می افزاید دیوید ALLSOP، همچنین از دانشگاه لنکستر و همکاری نویسنده از مطالعه است.حالا که این مطالعه نشان داده است که ذرات مگنتیت نشات گرفته از آلودگی هوا در مغز انسان وجود داشته باشد، تحقیقات آتی می تواند در تعیین اگر حضور آنها در واقع به بیماری هایی مانند آلزایمر، پارکینسون و احتمالا برخی از سرطان مغز مرتبط تمرکز می کنند. در واقع، تحقیقات قبلی نشان می دهد که مگنتیت سمیت بتا پلاک های آمیلوئیدی، یکی از توده پروتئین درگیر در بیماری آلزایمر، و اشاره به ارتباط بین سطوح بالاتر مگنتیت در مغز کسانی که با بیماری آلزایمر را افزایش می دهد. گزارشی از رضا بیگدلی